شعري در سوگ عزيزاني كه در حادثه بازنه فوت شدند

« زبان اشک »

 

كاش او مي آمد و مي ديد اين هنگامه را

اشك هاي مرد و زن در اين شكايت نامه را

 

كاشكي هرگز نمي ديديم ما

هدم و تخريب بنا و دست و پا

 

راستي  داری خبر از انفجاري صنعتي

انفجاري صنعتي با ساز و برگي سنتي ؟

 

خيل خوبان را خبر داري چه شد ؟

عامل مرگ آفرين داني که شد ؟

 

جمع مشتاقان كار و زندگي

سخت تر ز آهن به كار و بندگي

 

فارغ از كمبودها و بودها

گرم رو ، جاري مثال رودها

 

پيشرو ، سوزنده ، دريا دل همه

صابر و طاهر ، مصفا دل همه

 

سر خوش از كار و تلاش زندگي

شاد و مشعوف از همين سازندگي

 

عاطل و باطل بدن، بيهودگي

دور بود از آن جوانان بهي

 

كركس شوم قضا ناگه رسيد

چنگ خود بر چهر آن مردان كشيد

 

از قدر كاری نمي آمد ز دست

دست بر سر زد و در جا نشست

 

هم زمين ، هم آسمان آتش گرفت

سبقت از صد تير و صد تركش گرفت

 

هر جوان در جاي خود خشكيد و مرد

چون گلي پژمرد ، نه ، در خود فسرد*

 

موج آتش با يلان داني چه كرد ؟

همچنان كاري كه با پروانه كرد

 

پر شد آن صحرا پر از پروانگان

بي سر و تن ، بال و پرها دادگان

 

لخته لخته ، استخوان تفتيده ، هان

بي پناه افتاده خامش ، بي امان

 

بعد از آن غوغا قيامت شد به پا

مي رسيد اين ضجه ها نزد خدا

 

مرد و زن ، پير و جوان سوگوار

مي زدند بر سر به سينه اشكبار

 

زان ميان فرياد مي كرد مادري

آنطرف تر ضجه مي زد همسري

 

گوشه اي ديگر نشسته دختري

اختري ، نازكتر از ياس و پري

 

كاي خداوند زمين و آسمان

اي پناه بي پناهان جهان

 

هر چه گويي قيمتي دارد گمان

جان ما را هست قيمت ! رايگان !

 

در دياري كاينچنين ها مي شود

جان آدم وه چه دروا* مي رود

 

اي بزرگان وطن كاري كنيد

فكر درمان بهر بيماري كنيد

 

دردها عريان و درمانگر كم است

زخم ها عنوان ، كمي از مرهم است

 

آنچه هرگز مي نيايد در بيان

ارزش جان باشد اي دانا بدان

 

گر شود كم ، حرص و آز دنيوي

جان فشاني در ره هر آدمي

 

مي شود دنيا گلستان سر به سر

شان انسان برتر آيد از گهر

 

اي خداوند كريم عيب پوش !

عيب را پوشيده اي زين در مكوش

 

گرد جهل از چهر كشور پاك دار

جز سلامت بر حريم ما مبار

 

فسرد : یخ زد

دروا : سرگردان - معلق

۸۷/۳/۷  هرمز احمدی  « پروا »

گزارش تخلف
بعدی